به نام خدایی که در این نزدیکی است
امروز ازدحام خاکستری ابرها
چشمان آسمان را تیره کرده بود
درست رنگ دلی که مدتهاست در غیبت نور
مانده است
ناگاه کبوتری آمد...
از سمتی که خورشید می آید
و حیاط خانه پُر شد از حس پریدن !
رنگ چشمانش به رنگ مرواریدهای غلتان بود
رنگ اشکهای زلال !
و بالهایش عطری شبیه گلهای رازقی داشت
صدایش مثل آواز قاصدک ها
پر بود از طعم خبرهای خوش !
پاهایش انگار آسمانی ترین جاده ها را
لمس کرده بود
بال که زد، چیزی در هوا چرخ زد
وروی دستانم افتاد ...
بوی زیارت می داد پَــــری که
برایم سوغات آورده بود !
پ.ن :دلم برای امام رضا تنگ شده :(